معنی فقیر و تنگدست

حل جدول

فقیر و تنگدست

مستمند


تنگدست

فقیر، بی چیز

فارسی به عربی

تنگدست

فقیر


فقیر

فقیر

لغت نامه دهخدا

تنگدست

تنگدست. [ت َ دَ] (ص مرکب) کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء):
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج، آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
مرا نیست این، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
اگر نان کشکینت آید بکار
ور این ناسزا ترّه ٔ جویبار
بیارم، جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگدست.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
اسدی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا...
عیدی بده که میوه ٔ عیدی خرم بدان
کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگدستی، فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست.
نظامی.
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست.
نظامی.
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.
بروشکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست.
سعدی (بوستان).
فقیهی کهن جامه ٔ تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست.
سعدی (بوستان).
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست.
سعدی (بوستان).
تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجه ٔ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان).
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار.
سعدی.
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار.
سعدی.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید.
حافظ.
|| ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری) (از ناظم الاطباء):
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست.
فردوسی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.

تنگدست. [ت َ دَ] (اِ مرکب) مسند کوچک و مسندی که کم بدست آید. (برهان) (ناظم الاطباء).


فقیر

فقیر. [ف َ] (اِخ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه. آب آن از چشمه ٔ فقیر و محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

فرهنگ فارسی هوشیار

تنگدست

(صفت) تهیدست فقیر بی چیز.

فرهنگ معین

تنگدست

(~. دَ) (ص مر.) کنایه از: تهی دست، فقیر.


فقیر

(فَ) [ع.] (ص.) تهیدست، تنگدست.

عربی به فارسی

فقیر

تهیدست , تهی , خالی , تنگدست , فقیر , مسکین , بینوا , بی پول , مستمند , معدود , ناچیز , پست , نامرغوب , دون

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فقیر

تهی دست، تهیدست، تنگدست

فرهنگ عمید

فقیر

تنگ‌دست، تهیدست،
فاقد امکانات: شهرستان فقیر،
(تصوف) سالک،

مترادف و متضاد زبان فارسی

فقیر

بیچاره، بی‌نوا، تنگدست، تهی‌دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم‌بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند،
(متضاد) غنی


تنگ‌دست، تنگدست

بی‌بضاعت، بی‌چیز، تنگ‌عیش، تهیدست، فقیر، محتاج، مسکین، پریشان‌حال، مضطر،
(متضاد) غنی، منعم، گشاده‌دست

معادل ابجد

فقیر و تنگدست

1330

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری